دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند
بیخود از شعشعه پرتو ذاتم کردند
چه مبارک سحری بود و چه فرخنده شبی
بعد از این روی من و آینه وصف جمال
من اگر کامروا گشتم و خوشدل چه عجب
هاتف آن روز به من مژده این دولت داد
این همه شهد و شکر کز سخنم میریزد
همت حافظ و انفاس سحرخیزان بود
سالها دل طلب جام جم از ما میکرد
گوهری کز صدف و مکان بیرون است
مشکل خویش بر پیر مغان بردم دوش
دیدمش خرم و خندان قدح باده به دست
گفتم این جام جهان بین به تو کی داد حکیم
بی دلی در همه احوال خدا با او بود
این همه شعبده خویش که میکرد این جا
گفت آن یار کز او گشت سر دار بلند
فیض روح القدس ار باز مدد فرماید
گفتمش سلسله زلف بتان از پی چیست
حجاب چهره جان میشود غبار تنم
چنین قفس نه سزای چو من خوش الحانیست
عیان نشد که چرا آمدم کجا رفتم
چگونه طوف کنم در فضای عالم قدس
اگر ز خون دلم بوی شوق میآید
طراز پیرهن زرکشم مبین چون شمع
بیا و هستی حافظ ز پیش او بردار
در وفای عشق تو مشهور خوبانم چو شمع
روز و شب خوابم نمیآید به چشم غم پرست
رشته صبرم به مقراض غمت ببریده شد
گر کمیت اشک گلگونم نبودی گرم رو
در میان آب و آتش همچنان سرگرم توست
در شب هجران مرا پروانه وصلی فرست
بی جمال عالم آرای تو روزم چون شب است
کوه صبرم نرم شد چون موم در دست غمت
همچو صبحم یک نفس باقیست با دیدار تو
سرفرازم کن شبی از وصل خود ای نازنین
آتش مهر تو را حافظ عجب در سر گرفت